محل تبلیغات شما



از کلمات می‌گریزیم. کلمات از حقیقت دورمان می‌کنند؟ یا نبودشان ما را به حقیقت خودمان نزدیک‌تر  می‌کنند، آنجا که همه‌مان شبیه هم می‌شویم. فریب می‌دهیم خودمان را که فرق قائل می‌شویم؟ یا فریب می‌دهم خودم را با فرار از به زبان آوردن حقیقت؟


یاد گرفته‌ام که زمان زیادی می‌برد، اما درنهایت به مکان‌ها یا از آن مهم‌تر آدم‌های تازه خو می‌گیرم، بالاخره یک جایی این اتفاق می‌افتد. که حتی اتاق منفور طفلکم در آلمان را با اشک در چشم ترک‌ کردم و درحالی که اشک می‌ریختم از این کار جهان مدام در عجب بودم. با این حال این باور هنوز در ناخودآگاهم ثبت نشده‌است که تبدیل به امید شود. برای همین "دیگر" را از اول جمله‌ی اولم پاک کردم. "دیگر یاد گرفته‌ام" برای زمانی‌است که هر صبح بختک تنهایی چنان رویم چمبره نزند که ساعت‌ها زیر پتو به نبرد علیه میلم به فرار از این دنیای تازه و ناپدید شدن ‌بگذرانم. شب‌هایی هست اما که احساس می‌کنم یک قدم جلو آمده‌ام.

درواقع همه‌ی این چرندیات را بافتم که بگویم اولین بادمجانِ اینجا را درست کردم!

عینکمو که میخریدم هیچ تو فکر مُد نبودم. از همون اول از این عینکا بیزار بودم. خصوصا این قاب پیرزنی‌ای که گرفتم. با این حال خریدمش چون بزرگترین عینک موجود رو میخواستم. میخواستم تا حد ممکن قابش تو تصویر نباشه تا خیال کنم دارم منظره رو یکدست با چشمای خودم میبینم. سبک باشه تا حضورشو فراموش کنم ولی نمیکنم. هربار یه دور عینک رو برمیدارم تا شاید بتونم منظره رو از تو قاب بی‌انتهام ببینم.
ولی اگر همیشه لذتی که میبری تقسیم شه بر بزرگترین لذت قابل‌ تصورت، اونوقت چیز زیادی واست باقی نمیمونه.
از امروز عینکو میزنم و دیگه برش نمیدارم.

نباید لذت جزئیات رو از دست داد، ولو از پشت شیشه‌ها و لکه‌ها.
باید "پذیرفت" ولو با وجود صدای بسته شدن‌ درها.
که هر پذیرش بسته شدن یک امکانه، ولو خیالی.


افرادی که رویکرد اصلیشان به‌سوی آمیختگی‌ست، معمولا لقب ‌"وابسته" میگیرند. به قول آری‌یتی آن‌ها برای یک "دیگری مسلط" زندگی میکنند.

"با رفتارشان میگویند: "مرا جدی نگیرید. من به دسته نابلغان و رشد یافتگان تعلق ندارم و نمیتوان روی من حساب کرد." آن‌ها بازیگوشند ولی نه مانند کسی که دوست دارد بازی کند،‌بلکه مثل کسی که دلش نمیخواهد ( یا شاید جرئت نمیکند؟) جدی و واقع‌بین به نظر بیاید. وقایع ناراحت‌کننده و حتی مصیبت‌بار را با خنده و به شیوه‌ای عجولانه، خونسرد و بی‌اعتنا تعریف میکند انگار که ارزش تلف کردن وقت را ندارند. نیز همیشه برای صحبت درباره ضعف‌ها و کاستی‌هایشان آمادگی دارند و در این موارد غلو هم میکنند. به دستاوردها و موفقیت‌هایشان ظاهر مضحکی میدهند یا فهرست جبرانی شکست‌هایشان را به گزارش موفقیت‌هایشان الصاق میکنند و صحبت‌هایشان اغلب بریده بریده و از این شاخه به آن شاخه پریدن است. با گستاخی‌های غیر معمول مثل بر زبان راندن بی‌اختیار پرسش‌های ساده‌لوحانه یا بچه‌گانه حرف زدن نشان میدهند که میخواهند در دسته " نابالغان" قرار داده شوند و نباید مثل رشدیافتگان روی آن‌ها حساب کرد. "

روان‌درمانی اگزیستانسیال - اروین یالوم


تصمیم داشتم براش بنویسم که چرا اینقدر دوسش داشتم و برام متفاوت بود. چون اونم عاشق جزئیات بود. خطوط روی برگ‌ها رو میدید. براش فرق میکرد یه راه رو از پله‌های چپی بره بالا یا راستی. 

یه کاری که میکردیم این بود که دست همو میگرفتیم، از یه نقطه مدرسه شروع میکردیم و، به قول خودمون، "مستقیم میرفتیم". بی یک کلمه حرف اولین مسیر روبه‌رو رو انتخاب میکردیم و فقط میرفتیم. راهروهای پشتی، پارکینگ، پاگرد پشت‌بوم.مهم دقت کردن به راه بود شاید، به تفاوت‌ها و مکان‌های عجیب، به حضور ساکت اما موجود اون و اطمینان بیخیال توی دستام.

نامه رو ننوشتم. دیگه هم نیازی نمیبینم ازش بپرسم چی شد که تو مسیر مستقیمش جا موندم. این من بودم که خیلی وقت پیش جزئیات و فراموش کرده بودم.


تهران شلوغ شده است. خبرها گواه ازکشته شدن ۲۰۰ نفر در دو روز است. اینترنت کاملا قطع است. توییتر به ناگهان پر شده‌است از ابراز دلواپسی و خشم از این بی‌خبری. 

درحالی که پشت میز سر کار هرروز‌ه‌ام نشسته‌ام و اضطراب ددلاین مقاله‌هایم در ته دلم قل قل می‌کند، با دیگران پچ پچ می‌کنم از جریانات اخیر، مدام تایم‌لاین را بالا و پایین می‌کنم و سعی می‌کنم با تلفن با افراد آشنا تماس بگیرم. احساس می‌کنم  ددلاین و کار جاریم به من تعلق ندارند و من جای دیگری تعریف می‌شوم.
به نظرم ما ادم‌های خارج نشین، قشری از ما، نه آنها که همیشه دنبال‌کننده‌اند، جایی آن زیرها دنبال بهانه‌ می‌گردیم، دنبال سرگرمی. نگرانی» سرگرمی بزرگی است که ما را به هم وصل می‌کند و آنوقت زندگیمان از این احساس تعلق و هویت معنادار می‌شود! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها